Menu

منبع:سایت اندیشمندان اسلامی
کتاب:گلشن ابرار-جواد حاجى پور

درآمد

آسمان دانش و ديانت مسلمين گاه شاهد طلوع آفتاب تابانى بوده است كه نه تنها در جغرافياى پهناور فرهنگ فاخر اسلامى درخشيده بلكه با پرتو فضل و فضيلت خويش فرهنگ جهانى را نيز روشن ساخته است.

فيلسوف و حكيم بى نظير ايران زمين حجت الحق، شرف الملك، امام الحكماء «حسين بن عبداله بن حسن بن على بن سينا» معروف به «شيخ الرئيس» از زمره آن درخشندگان مى باشد.

ولادت و تبار

او در حدود سال 370ق)[1] در روستاى «افشنه» از توابع شهر بخارا ولادت يافت. پدرش عبداله از اهالى بلخ و مردان با كفايت آن ديار بود كه در عهد دولت نوح بن منصور سامانى به بخارا، پايتخت سامانيان، كوچ كرد و برخى از مناصب ديوانى را در دستگاه سامانيان برعهده گرفت. ديرى نپاييد كه مسئوليت سامان دهى مالى يكى از مناطق مهم بخارا موسوم به «خُورْمَيْثَن»[2]به او واگذار شد.[3]

چندى بعد در روستاى افشنه ـ مجاور خورميثن با ستاره خاتون ازدواج كرد و در همان جا اقامت گزيد.[4]خداوند نعمت خويش را بر عبداله كه جوانى پاكدل و از خاندانى شيعى بود كامل كرد و حسين را به او هديه نمود. آثار هوشمندى چندان در وجودش موج مى زد كه پدرش در اولين فرصت ممكن به تربيت و تعليم او همت گماشت.

خوشه چينى از خرمن دانش

پدر نخست او را به معلمى دانشمند سپرد تا قرآن و اصول دين بياموزد، سپس به فراگيرى صرف، نحو، بيان و بديع پرداخت و در اندك زمانى تسلطى خيره كننده بر ادبيات يافت. در همين زمان بود كه برادرش محمود نيز به دنيا آمد.[5]

حسين ده ساله بود كه از علوم مقدماتى فراغت يافت چنان كه در شرح حالش ـ كه خود براى ابوعبيد جوزجانى شاگرد وفادارش تقرير كرد ـ آمده است:

«پيش آموزگار قرآن و آموزگار ادب رفتم و به ده سالگى رسيدم و قرآن و بسيارى از ادب براى من فراهم شده بود تا جايى كه از من در شگفت بودند.»[6]

پس از چندى شيخ الرئيس به كسب دانش فقاهت در محضر «اسماعيل زاهد» پرداخت و از چگونگى استخراج احكام از منابع متقن دينى آگاهى يافت و با شيوه هاى طرح پرسش، دامن زدن به بحث و اشكال آن گونه كه رسم فقيهان است آشنا گشت.

«من سرگرم فقه بودم... و از باهوش ترين پويندگان اين راه بودم و با راه هاى مطالبه و وجوه اعتراض آشنا شده بودم.»[7]

پدر ابن سينا كه از نبوغ و استعداد سرشار فرزند خود به وجد آمده و از صميم جان شكرگزار خداوند بود، به شكرانه اين نعمت، ابوعبدالله ناتلى را كه استاد نجوم، هندسه و منطق بود به منزل دعوت نمود. ابن سينا در فراگيرى اين علوم به ويژه منطق به طرز شگفت آورى استعداد خود را بروز داد به گونه اى كه گاهى جايگاه استاد و شاگرد تغيير مى كرد. ناتلى پيش از آن كه بخارا را ترك گويد به پدر بوعلى توصيه نمود او را از هر كارى جز كسب دانش و معرفت باز دارد.[8]

ديرى نگذشت كه ابن سينا به دانش پزشكى گراييد و در كمترين زمان در اين رشته زبردست شد!:

«سپس به علم پزشكى گراييدم و كتاب هايى را كه در آن زمان گردآورده اند خواندم و علم پزشكى از دانش هاى دشوار نيست و ناچار من در كمترين زمانى در آن زبردست شدم تا آن كه پزشكان آغاز كردند پيش من طب بخوانند و بيماران را پرستارى كردم.»[9]

آن چه در زندگى شيخ الرئيس كمتر مورد تأكيد پژوهندگان تاريخ قرار گرفته علاقه فراوان او به فقاهت است.

آن بزرگوار در عين اين كه به فراگيرى شاخه هاى گوناگون علم مى پرداخت از مطالعه و تأمّل در فقه لحظه اى غافل نمى شد و فقاهت پيوسته در نگاه او منزلتى ويژه داشت.

تعبيرى كه شخص شيخ بدين مقوله دارد گوياى چنين حقيقتى است: «و با اين همه در فقه فرو مى رفتم و بر آن مى نگريستم.»[10]

كسب حكمت

از آن جا كه شيخ به طرز ذاتى نسبت به همه مقولات ديدگاهى فيلسوفانه داشت، تمركز او بر فلسفه و حكمت و تأسيس مكتب فلسفى مشاء را بايد امرى مورد انتظار قلمداد نمود. او از شانزده سالگى به شكل جدى و شبانه روزى مطالعه فلسفه را آغاز نمود:

«و خواندن منطق و همه ى اجزاى فلسفه را از سر گرفتم و در اين مدت هيچ شب را تا پايان نخفتم و هيچ روز را جز آن كارى نداشتم و هر چه بود بر من آشكار شد.»[11]

تلاش و پشتكار كم نظير شيخ در فراگيرى دانش بسى تحسين برانگيز است. با اين همه وقتى به مسأله دشوارى بر مى خورد به مسجد جامع پناه مى برد و نماز مى خواند. و در برابر خداوند پيشانى بندگى به خاك مى نهاد تا درى از خزانه علم بى منتهايش را به روى او بگشايد.

اين مجاهدت علمى گاه تا نيمه هاى شب ادامه مى يافت و هرگاه خواب بر چشمانش سنگينى مى نمود، شربتى «هوش افزا» مى نوشيد تا با نشاط بيشترى مطالعه را پى گيرد.

نوشيدن جرعه اى شربت حين مطالعه دستاويز برخى از تاريخ نگاران ظاهربين شده است تا شيخ موحّد و ديندارى همانند ابن سينا را كه به هنگام مواجهه با مسائل دشوار علمى به مسجد جامع پناه مى برد و نماز مى گزارد به باده نوشى زائل كننده عقل متهم كنند با آنكه شيخ در فرازهاى متعددى از آثار گرانسنگ خود اين عمل ناپسند را تقبيح نموده است.[12]

زمانى كه بوعلى بنيان علمى و فكرى اش انسجام و استحكام لازم را پيدا نمود، به مطالعه و انديشه در ساحت ما بعد الطبيعه (فلسفه الهى) روى آورد.

«پس به حكمت الهى پرداخته و كتاب ما بعد الطبيعه را خواندم و از آن چه در آن بود چيزى نمى فهميدم و انديشه واضع آن بر من پوشيده ماند تا آن كه بيست بار از نو خواندم و در يادم ماند و با اين همه آن را نمى فهميدم.»[13]

امّا لطف الهى تقديرى نيك براى شيخ بزرگوار رقم زد، به اين ترتيب كه در بازار كتابفروشان مردى كتابى را به قيمت ناچيزى بر او عرضه كرد. شيخ نگاهى به كتاب انداخت و متوجه شد كه در موضوع ما بعد الطبيعه است. با اين گمان كه از آن چيزى در نمى يابد از خريدنش امتناع كرد، امّا با اصرار فروشنده كه مى گفت به بهاى آن نيازمند است كتاب را خريد. وقتى به خانه برگشت، فهميد كتابى در شرح و بسط مبانى فلسفه الهى از ابو نصر فارابى است. با توكل بر خدا مطالعه را آغاز نمود و به تدريج انوار معارف و فيض ربانى به روى او گشوده شد:

«و در همان زمان اغراض اين كتاب بر من گشاده شد بدان جهت كه در دل من آماده بود و از آن شادى كردم و روز ديگر مال بسيار به تهيدستان صدقه دادم سپاس خداى را.»[14]

از عنايات ديگر پروردگار به ابن سينا اين بود كه نوح بن منصور سامانى حاكم بخارا دچار بيمارى سختى گرديد، به گونه اى كه پزشكان از درمان او درماندند، آوازه ابن سينا در طبابت موجب شد او را به بالين اين فرمانروا فرا خوانند. او به كمك طبيبان ديگر به درمانش پرداخت و پس از آن از مقربان نوح بن منصور به حساب آمد.[15] از بركات اين آشنايى راه يافتن شيخ به كتابخانه بزرگ و مشهور حاكم سامانى بود.

«به سرايى اندر شدم كه خانه هاى بسيار داشت و در هر خانه اى صندوق هاى كتاب بود كه روى هم انباشته بودند در يك خانه كتاب هاى تازى (عربى) و شعر، در ديگرى فقه و بدين گونه در هر خانه اى كتاب هاى دانشى.»[16]

بوعلى در آن كتابخانه از كتابهايى ياد مى كند كه تا آن زمان به چشم نديده بود، لذا كتبى را كه نياز داشت مطالعه نمود و بهره هاى فراوان برد، به گونه اى كه مى گويد:

«چون به هجده سالگى رسيدم از همه اين دانش ها فارغ آمدم.»[17]

امّا متأسفانه عده اى از تنگ چشمان و فرومايگان به جايگاه شيخ، حسد بردند و كتابخانه را شبانگاه به آتش كشيدند و ابن سينا را مسبب آن معرفى كردند. با اين بهانه واهى كه شيخ مى خواسته همه علوم مندرج در آن كتاب ها را به خود نسبت دهد! امّا حاكم چون از شخصيت والاى شيخ الرئيس به خوبى آگاه بود نه تنها اعتنايى ننمود، بلكه حرمت شيخ بيش از پيش در نگاهش افزون گشت. شيخ الرئيس نيز به نشانه سپاسگزارى كتابى را كه در آن از «قواى نفسانى» بحث شده بود، به منظور هدايت نوح بن منصور به رشته تحرير درآورد و به او هديه نمود.[18]

در همان دوران كه سن شيخ از بيست و يك سال تجاوز نمى كرد، كتابى در حكمت به درخواست ابوالحسن عروضى پديد آورد و به درخواست شيخ ابوبكر خوارزمى ـ كه مردى پاكيزه سرشت و صاحب نظر در فقه و تفسير بود ـ كتابى حجيم با عنوان «الحاصل و المحصول» در حكمت و فلسفه و «البرّ و الاثم» در علم اخلاق را نگاشت.[19]

هجرت

,,شيخ الرئيس در 22 سالگى با ضايعه رحلت اندوهبار پدر رو به رو شد.[20] در اين دوره او در دستگاه عبدالملك دوم، حاكم سامانى پاره اى از كارهاى دولتى را برعهده گرفته بود. در سال 389ق عبدالملك بن نوح از سركرده خاندان قراخانيان شكست خورد و ابن سينا بخارا را به خاطر اين تحولات مهم سياسى و اجتماعى ترك كرد.[21]

از اين تاريخ به بعد بوعلى سينا در متن تلخ ترين حوادث تاريخ روزگار خود قرار گرفت و در امواج بحران آفرينى زورمداران و منفعت پرستان گرفتار آمد و لحظه اى رنگ آرامش بر خود نديد و دائماً از شهرى به شهر ديگر به حالت خوف و رجاء در سفر بود.

در حدود سال 392 ق او در حالى كه رداى تالشى (طيلسان) بر دوش، لباس فقيهان بر تن و عمامه تحت الحنك بسته بر سرداشت، رهسپار گرگانج ـ منطقه اى در شمال غربى خوارزم ـ گرديد و به صورت ناشناس در مجلس ابوالحسين سهيلى وزير دانشمند على بن مأمون بن خوارزمشاه، حاكم آن ديار، وارد شد. سهيلى كه مردى دانش دوست و فقيه بود، ابتدا احترامى در خور شخصيت بوعلى به جا نياورد، اما زمانى كه بحثى فقهى به ميان آمد دريافت كه با مردى دانشور و فاضل هم صحبت شده است بى درنگ از جايگاه خود برخاست و شيخ را بر آن نشاند و وقتى از نام و نشانش آگاه شد، او را به على بن مأمون معرفى كرد.

على بن مأمون با تجليل و تكريم فراوان از شيخ الرئيس استقبال و همه امكانات اقامت وى را فراهم كرد.[22]

آوازه اقامت شيخ در گرگانج، به زودى به حوالى مختلف به ويژه دستگاه سلطان محمود غزنوى كه سلطه خود را در آن مناطق گسترش داده بود، رسيد. محمود غزنوى تعصبى افراطى در مذهب تسنن داشت و رسماً اعلام كرده بود مأموران هر جا قرمطيان را ـ كه به زعم او شيعيان نيز در شمار آنان بودند ـ يافتند، بكشند.[23]

او با فيلسوفان و حكيمان نيز ميانه خوبى نداشت.[24] و در تهاجم به رى در سال 420ق دستور داد 50 خروار كتاب و آثار فلاسفه را در زير پاى اعداميانى كه به درخت آويخته شده بودند، بسوزانند.[25]

در متن ناملايمات

تشيع بوعلى و گرايش او به فلسفه و حكمت براى شاه غزنوى محرز گشته بود، لذا حسن بن ميكال (حسنك وزير) را مأمور كرد نزد ابوالعباس مأمون برود و از وى بخواهد بوعلى و چند نفر ديگر از دانشمندان از جمله ابوريحان بيرونى را به تخت گاه وى گسيل دارد.[26] اما شيخ چون نمى خواست به دربار سلطان محمود برود، همراه دانشمندى مسيحى به نام ابوسهل از مناطق مختلفى مثل «نسا»، «باوَرد» (ابيوَرد)، طوس، سَمَنگان[27]و جاجرم[28] گذر كرد و قصد گرگان و دربار امير شمس المعالى قابوس بن وشمگير ديلمى از فرمانروايان آل زيار را نمود، زيرا قابوس مردى دوستدار علم و عالِم بود و مدتى نيز از ابوريحان بيرونى پذيرايى كرده بود. اما بوعلى در ميانه راه خبردار شد كه عده اى از لشكريان قابوس بر وى شوريده و زندانى اش نموده اند، پس به ناچار راه دهستان در پيش گرفت و مدتى را در آن جا به سر برد. ولى چون دچار بيمارى سختى شد، به گرگان بازگشت.[29]

در گرگان با ابومحمد شيرازى از شيفتگان حكمت و فلسفه آشنا گشت. او به جهت آن كه از محضر شيخ نهايت استفاده را بنمايد، خانه اى در همسايگى خود براى شيخ خريد. شيخ نيز فرصت را غنيمت شمرد و به تأليف و تدوين آثارى چون «مختصر الاوسط» در منطق و «المبدأ و المعاد» در حكمت مشغول گشت.[30]

قابوس بن وشمگير در سال 403ق درگذشت و فرزندش منوچهر كه خود را سرپرده محمود غزنوى اعلام كرده و دخترش را به همسرى برگزيده بود جانشين پدر گشت.[31] او بر خلاف پدر ميانه اى با اهل معرفت و ادب نداشت[32]، لذا ابن سينا اين بار از گرگان هم كوچ كرد، در حاليكه با دلى آكنده از رنج و درد قصيده اى در رثاى خود مى سرود. بيتى از آن قصيده:

لمّا عظمتُ فليس مصرُ واسعى *** لمّا غَلاَ ثَمنى عُدِمتُ المُشتَرى

آن گاه كه نامم بلند گشت، هيچ شهرى گنجايش مرا نداشت و چون بهاى كالايم گران گرديد، مشترى ناياب شد.[33]

رفيق شفيق

ابوعبيد جوزجانى شاگرد وفادار شيخ در همين دوران به محضر او رسيد و تا پايان زندگى ابن سينا شريك فراز و فرود زندگى پرماجراى او شد. بخشى بزرگ از دانسته هاى مربوط به زندگى شيخ الرئيس كه اينك در اختيار ماست، حاصل تلاش هاى اوست. جوزجانى قسمتى از تاريخ زندگى بوعلى را با بيان شيخ نوشت و بخش ديگر را خود به نگارش درآورد.

ميهمان ديلميان

در حدود سال 404ق شيخ از گرگان خارج و عازم رى گرديد. حكمران رى، بانوى با تدبيرى به نام سيده خاتون ام الملوك بويهى ديلمى بود كه بعد از درگذشت همسرش «فخر الدوله ديلمى» به نيابت از فرزند خردسالش «مجد الدوله» زمام امور را در دست داشت. فرزند ديگرش «شمس الدوله» حاكم همدان و غرب ايران بود. پسر دايى اش «علاء الدوله كاكويه ديلمى» نيز بر اصفهان مسلط بود. گويا اين توزيع قدرت ميان ديلميان كه از سه شاخه زياريان، آل بويه و بنى كاكويه نشأت گرفته بود، را سيده خاتون انجام داده بود.[34]

سيده خاتون و فرزندش مجد الدوله ورود ابن سينا به رى را گرامى داشتند. بوعلى در رى توانايى خود در طبابت را بروز داد. و مجد الدوله را كه گرفتار ماليخوليا شده بود، درمان و كتاب «معاد» را به نام او تأليف كرد.[35] دولت اقبال شيخ الرئيس در رى نيز با تأسف ديرى نپاييد زيرا شايع شد سلطان محمود غزنوى قصد تسخير رى را دارد[36]، لذا شيخ آهنگ قزوين و همدان كرد و بيمارى شمس الدوله، حاكم همدان، را درمان نمود. شمس الدوله هم به رسم سپاسگزارى خلعتى به وى داد و چند روزى در عمارت خود از او به گرمى پذيرايى كرد.[37] وى در يكى از حملات خود براى تصرف قرميسن (كرمانشاه كنونى) بوعلى سينا را نيز با خود برد. اين جنگ كه در سال 406ق روى داد، با شكست شمس الدوله پايان گرفت. شمس الدوله پس از اين شكست ابن سينا را به وزارت عاليه خود منصوب نمود و اداره امور حكومتى را به او سپرد، اما چون خزانه حكومت از دارايى تهى بود، گروهى از صاحب منصبان و لشگريان ابراز نارضايتى كردند و عجيب آنكه انگشت اتهام را به سوى ابن سينا نشانه گرفتند. سرانجام گروهى از آنان به خانه شيخ يورش آوردند و دارايى او را به غارت بردند و حتى از شمس الدوله خواستار قتل وى گشتند اما شمس الدوله از اين امر سر باز زد و براى ايجاد آرامش در قلمرو حكومتش بوعلى را از وزارت بركنار كرد.[38] شيخ هم به خانه يكى از دوستانش به نام ابو سعيد دخْدوك پناه برد و چهل روز در آن خانه عزلت گزيد. تا آن كه فرستادگان شمس الدوله بار ديگر براى درمان قولنج او را فرا خواندند. ابن سينا هم به معالجه اش پرداخت و بار ديگر به وزارت انتخاب شد.[39]

در اين ميان يكى از شاگردان دانشور شيخ به نام ابوعبدالله كه از سرگرم شدن استادش به امور حكومتى سخت دلگير بود، از وى خواست تا شرحى بر كتب ارسطو بنگارد كه با پاسخ منفى استاد مواجه گشت، اما شيخ سرانجام بر اثر اصرار بى اندازه او متقاعد گشت معتقدات خاص فلسفى و حكمى خود را در كتابى جمع آورد بى آن كه به آراى مخالفان بپردازد. اين مسأله نقطه آغاز تأليف كتاب گرانسنگ «شفاء» بود كه از مبحث طبيعيات شروع شده بود. شيخ همزمان به تدوين بخشى از كتاب مهم قانون در علم پزشكى نيز پرداخته بود.[40]

شيخ در اين مقطع روزها را به امور اجرايى و حكومتى اشتغال داشت و شبانگاه حلقه درس پر رونقى را با حضور روحانيان و دانشمندان علوم مختلف تشكيل مى داد.

اسارت

مدتى بعد شمس الدوله براى جنگ با ابراهيم بن مرزبان حاكم طارم ـ ناحيه اى بين قزوين و گيلان ـ لشكركشى نمود. اما در ميان راه مرض قولنج او را به كام مرگ كشاند و فرزندش «سماء الدوله» به جاى پدر نشست و از شيخ خواست به كار خود در وزارت ادامه دهد. اما شيخ كه دريافته بود دولت اقبال آل بويه رو به افول نهاده با اين پيشنهاد مخالفت كرد. جوزجانى مى نويسد:

«روزگار ضربات خود را فرود مى آورد و آن ملك به ويرانى مى گراييد. شيخ ترجيح مى داد كه ديگر در آن دولت نماند و به آن خدمت ادامه ندهد و مطمئن شد كه احتياط در آن است براى رسيدن به دلخواه خود پنهان بزيد و منتظر فرصتى باشد تا از آن ديار دور شود.»[41]

با شرايط پيش آمده بوعلى از بيم تحميل واگذارى وزارت از طرف سماءالدوله اين بار ناچار شد آنجا را ترك كند و به زندگى مخفيانه روى آورد. وى به خانه دوست و شاگردش «ابوغالب عطار» رفت و نگارش بقيه مباحث شفا را پى گرفت و همزمان با تأليف كتب به تحليل و تجزيه احوال و اوضاع زمان پرداخت و سرانجام مصمم شد نامه اى سرّى براى علاء الدوله ابوجعفر محمد بن دشمنزيار حاكم اصفهان بفرستد و خواستار حضور در دستگاه وى گردد. هر چند بنابر گفته على بن زيد بيهقى، علاء الدوله خود مكاتبه با ابن سينا را آغاز نموده و از او خواسته به ديار وى بيايد.[42]

وقتى جريان نامه نگارى شيخ الرئيس و علاءالدوله به گوش سماء الدوله رسيد، چند نفر را مأمور كرد شيخ را بيابند و در قلعه «فَردجان»[43]زندانى كنند. ابن سينا در زندان فرصت را غنيمت شمرد و بقيه مباحث حكمى و فلسفى خود از جمله كتاب شفا را پى گرفت و دو رساله به نام «هداية» و «حىّ بن يقظان» را تصنيف نمود در حالى كه قصيده اى نيز مناسب احوال خويش مى سرود:

دخولى فى اليقين كما تراه *** وكل الشك فى امر الخروج

به چشم مى بينم و مى بينى كه به زندان افتاده ام *** حال آن كه نسبت به خلاصى خود مردّدم[44]

آنچه در زندگى شيخ الرئيس تحسين برانگيز و اعجاب آور مى باشد آن است كه آثار علمى ژرف و ماندگارش را در مح